برادرت می گفت همه درسها را تمام کرده بودی، می گفت می خواستی دانشجو شوی تا باری از دوش ایرانت برداری...
مادرت می گفت برایت کارت کنکور گرفته بود، می گفت می خواستی دانشجو شوی تا بلند تر فریاد کنی تا بیشتر صدایت را بشنوند...
دیدی دانشجو نشدی، ولی جور ایرانت را کشیدی...
دیدی دانشجو نشدی، ولی هم فریادت از دانشجویان بلندتر شد و هم حرف هایت شندنی تر...
حالا حتما آن طرف منتظری تا ما در دانشگاه مردانگی و شجاعتت بزرگ شویم و پرچمی که به خاطرش آرزو هایت را جا گذاشتی، بلند کنیم.
سهراب ایران روزت مبارک.
آن لحظه هایی که مویه می کنی و خاک بر سر و ریشت می مالی، ساعت هایی که پیاده و پای برهنه تا امامزاده ای بر سر زنان حسین حسین می گویی، وقتی خون از پیشانی ات که با قمه شکافته ای روی چشمانت می چکد، وقتی ضربه های زنجیر بدنت را کباب می کند...
تا به حال لحظه ای ایستاده ای تا بشنوی ندای حسینی را که بر مرگش می گریی؟ تا به حال بوییده ای خون حسینی که بر مظلومیتش ناله می زنی. عطرش را به مشام بکش ، این عطری آزادی ایست که جهانیان می شنوند و تنفسش می کنند، ولی تو از حسین فقط بوی قیمه و خون می شنوی. .... پی نوشت: "در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه می زیست . " دکتر علی شریعتی
اکنون در انتهای مرز های طلایی کودکی ایستاده ام و به طفل نقره ای ام در میان طفل زار طلایی می نگرم که آفتاب داغ دانستن بر پیکر سیمگونش تابیده و صداقت نقره فام دل شیشه ای اش را عریان کرده.
چونان باقی خوشه ها می دود، ولی نه دویدنی از جنس آنها به آهنگ باد، که از جنس دلشان به نوای خورشید.
دانه هایش بالیده اند، لیکن دستانش را در زیبایی حصار کودکی گنجانده و با لبخند سنگینی، شکسته از بار غم، برکت طلایی دلش را بر پیکر نقره می نشاند؛ و تو را می رقصاند در حیرانی خلسه آور غریبی از جنس باران اضطراب معصومیت چشمانش و گم می شوی میان بزرگی روحی که از فرط کوچکی، جهان را فهم آن نیست، و دل می دهی به نی نی خسته تیله های آبی گرم . تیله هایی از جنس آینده. آینده ای که خطوط امروزش گم شده، امروزی که دیروز دلت را در هم می شکند و میهمان می کند نگاهت را به سرخی قلبی از رنگ هر روز.
پی نوشت: نمی دانم لحظه هایی که تو را دارند چرا از روز های بی تو پر شده اند ....
پرتقال مدت هاست شبها که سرما شانه های نارنجی اش را می لرزاند، خود را در سبزی برگ هایش می پیچد و تنها می خوابد. چرا که فصل شکوفه دادن نارنج است و می خواهد آرامشی گرم به نارنج هدیه کند.
پرتقال مدت هاست که انگشتانش ورم کرده از فشار بر سختی کلید های کیبرد. پرتقال روز هاست که چشمان ترشش می سوزد از چرخیدن نگاه خیره اش بین سپیدی کاغذ و سفیدی صفحه ی word .
دیشب دانه های سپید قلب پرتقالی اش آماس کرده بود، سر به شاخه ی پر شکوفه ی نارنج گذاشت تا عطر تنش مرهمی باشد بر دانه ها ی دلش، اما نارنج غلتید و میان شاخه ها پنهان شد تا تنهایی دردناک پرتقال، خواب مخملی اش را آشفته نکند.
پرتقال دیشب را تا صبح گریست.
پی نوشت: هنوز یادت هست چقدر خط و نقطه ام را دوست داشتی؟؟؟؟ تا انتهای همه ی کاغذهایم را خط کشیده ام، که بیایی و نقطه ای بگذاری بر بی انتهایی انتهاشان.
چرا این صفحه های رنگی صدا ندارند، که هق هق ها و فریاد های در گلو شکسته ام به گوش کسی برسند. چرا این صفحه های پر از حرف اینقدر غریبند، چرا اینقدر دورند. چرا دستی از میان سطور بیرون نمی آید و موهایم را نوازش نمی کند؟ چرا لبی بر پیشانی دردناکم نمی نشیند؟ دلم گرفته، چرا هیچ کس مرا از پشت این شیشه ی خاک گرفته بیرون نمی کشد و آرام برایم لالایی نمی خواند؟
دیگر صفحه ی زردم را دوست ندارم، دیگر دلم خطوط در هم و خسته اش را نمی خواهد. می خواهم از این دنیای مجازی به دنیایی مجازی تری پناه ببرم. به دنیای مجازی ای که آدم های واقعی اش از چنس نبودند.
دلم گرفته ....
دلم عجیب گرفته
پی نوشت: آهای اینجا یکی دارد غرق می شود.
آهای اینجا یکی دارد در شلوغی تنهایی اش می میرد.