هیچ کس از سکوت رسوا نمی شود
مصداق این عبارت در فابلی از ایزوپ مشهود است آنجا که قصه کوتاه خود را اینگونه تعریف می کند:
روزی خری ، پوست شیری روی خود انداخت و با افتخار به جنگل رفت و با بلندترین صدای ممکن شروع به عرعر کرد تا حیوانات را بترساند . همه حیوانات ترسیدند و فقط روباه نترسید بلکه آرام کنار خر آمد و با طعنه گفت: عزیزم من هم ازت می ترسیدم اگر که صدای عرعرت را نمی شناختم. تو یک خری و خر باقی خواهی ماند!
مرد ها در چار چوب عشق? به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان? تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ? احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ? پست تر از یک ولگرد? عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ? به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...
"دکتر علی شریعتی"
مرد ها در چار چوب عشق? به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان? تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ? احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ? پست تر از یک ولگرد? عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ? به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...
"دکتر علی شریعتی"
بسم الله الرحمن الرحیم
قصه آفریدن آدم (ع)
چون خدای عز و جل خواست که آدم را بیافریند جبرئیل را فرستاد و گفت که :... برو بدین جهان،آنجا که امروز مکه است و از آنجا چهل گز گل از زمین بردار..... جبرئیل بیامد و آنجا که امروز کعبه است پر فرو برد به زمین و خواست که گل بردار و زمین با جبرئیل به سخن آمد گفت: یا جبرئیل ، همی چه کنی؟...
گفت: همی گل بر می دارم از روی تو، تا خدای عز و جل خلقی بیافریند و این جهان بدو سپارد.... زمین جرئیل را سوگند داد و گفت .. برای خدای که تو را فرستاد که تو از من گل برنداری که خدای عز و جل از آن خلقتی آفریند که او بر پشت من گناه کند و خون نا حق ریزد، همچنان که آن اجنه در روی زمین کردند تا خدای تعالی ایشان را از پشت زمین براند جبرئیل از بهر آن سوگند بازگشت و گفت: یا رب تو خود بهتر دانی که من از بهر چه بازگشتم.
پس خدای عز و جل میکائیل را بفرستاد و گفت برو و چهل گر گل از روی زمین بردار.. میکائیل بیامد و زمین همچنان سوگند بروی نهاد و او نیز بازگشت. پس خدای عز و جل عزرائیل را بفرستاد و زمین همچنان سوگند بر وی نهاد که جبرئیل و میکائیل را نهاده بود .
عزرائیل گفت: فرمانه خدای را به سوگند تو بندهم خدای تعالی مرا چنین فرمود و من فرمان خدای برم نه فرمان تو...... و آنجا که مکه است پر فرو برد و چهل گز گل از جمله روی زمین برداشت ، از همه لونی، سخت و سست و نرم و ریگ و کویر و نرم و درشت و سیاه و سفید و از همه لونی، و حق جل و علا آدم را از آن گل بیافرید به قدرت خویش ئ همچنان که بیافرید صورتی بود افتاد. از مشرق تا مغرب و اندر آن جان نبود، گل خشک بود خشک شده و بدان جا افتاده و بدان وقت این جهان همه ابلیس داشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
نصیحت جوان
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
پیر گفت: ای جوان!! قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!
نماز بخوان!!! قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!
از تجربه دیگران استفاده کن!! قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!
روزی بهلول در قبرستان کنار قبری نشسته بود.
شخصی از او پرسید: اینجا چه میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمیکنند و از این و آن نیز غیبت و بدگوئی نمی کنند...
گویند: پس از مرگ بوذرجمهر دیدند. نُه جمله بر کمربندش نوشته است:
1- اگر خدا کفیـل روزی است? غصـــه برای چه؟
2- اگر رزق تقسیـم شده? حرص برای چه؟
3- اگر دنیا فریبنده است? اعتماد به آن چرا؟
4- اگر بهشت حق است? کار نیک نکردن برای چه؟
5- اگر قبر حق است? ساختمان محکم برای چه؟
6- اگر جهنــم حق است? این همه بدی برای چه؟
7- اگر حساب حق است? جمع مال چرا؟
8- اگر قیامتی هست? بیتابی نکردن چرا؟
9- اگر شیطان دشمن انسان است? پیروی از او چرا؟
درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت. خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد. شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری. یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.
درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد. در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند. وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان می گذشت. سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر
پیرمرد ادای کودکان را در می آورد.
گاهی هم با همسن سالان خود در آسایشگاه سالمندان به بی کسی خود می گریست.
به بازی بی انتهای زندگی رنگ فراموشی می زد.
خود را برای مرگ انگار آماده می کرد.
صبحانه اش راکه روی میز گذاشته بودند، دست نخورده برگرداند.
راستی برای ورزش صبحگاهی هم نیامده بود...
بسم الله الرحمن الرحیم
ایمان برتر
" عن ابی عبدالله(علیه السلام) فی قوله تعالی( هدی للمتقین الذین یومنون بالغیب)قال: من اقر بقیام القائم انه حق "
درباره معنای یکی از مصادیق این آیه از امام صادق(علیه السلام) پرسیدند: قرآن این کتاب آسمانی، مایه هدایت است برای افرادی که با تقوا و پرهیزکاری که به غیب و آنچه ندیده اند ایمان می آورند. فرمود: آنهایی که بر حقانیت و ظهور حضرت قائم(علیه السلام) اقرار و اعتراف می کنند یکی از نشانه های بارز این آیه هستند.
یکی از مصادیق این آیه، شامل حال آن افراد با ایمانی که در آخرالزمان، با گذشت بیش از هزار و چهارصد سال، و در حالی که در بدترین شرایط و محیط غیر اسلامی و اوضاع غیر انسانی که همواره در حال گسترش است می بینیم که آنها ایمان خود را حفظ کرده و پایبند دین خود هستند و همواره در شوق انتظار ظهور عالم بشریت می باشند تا با ظهورش دنیا را پر از عدل و داد کند بعد از آن که ظلم و فساد و کفر، همه جا را فرا گرفته بود.
فرق است بین آنها که در زمان پیامبر گرامی بودند چون آنها خیلی از حقایق را به خوبی می دیدند، ولی ما که در این زمان هستیم، از خیلی حقایقی که به چشم می توانستیم ببینیم محروم هستیم، پس مردم با ایمان در آخرالزمان، در نزد خداوند امتیازات بیشتری شایسته آنها است.
پس بکوشیم تا با حفظ ایمان و اعتقاد خود در این شرایط سخت روزگار، مصداق حقیقی برای این آیه باشیم که گویی خداوند این کلمات را در حق ما بیان فرموده است و اگر چنین باشیم، واقعآ چه سعادت بزرگی نصیب ما شده و ما باید به این امر، افتخار کنیم که این گونه افراد، روز قیامت در نزد خداوند، بهترین جایگاه را خواهند داشت.
................................................
منبع: اوضاع در آخرالزمان؛ رضا کوشاری.
بسم الله الرحمن الرحیم
سه پند لقمان به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست
بسم الله الرحمن الرحیم
راز خوشبختی
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست و ارادهی خداوند است.
بسم الله الرحمن الرحیم
بهترین ها
پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش
سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر
بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.
سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.
زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.
سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.
کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.
ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن
قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.
رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.
.... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.
بسم الله الرحمن الرحیم
نیکی ها به ما باز می گردند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.