هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که حکمت القا می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]


رفتیم آدم برفی بسازیم. گفتم یک چیز مرتبط باشد که عکسش را بگذارم توی وبلاگم.
عروس ساختیم!




  
  


ای کسانی که ایمان آورده اید!
چرا ویلا نیاورده اید... کنار دریا نیاورده اید؟!


  
  


امروز در قطار مترو متوجه خانم جوانی شدم که روسری اش را روی شانه ها انداخته و به صندلی تکیه داده بود. من صورت او را نمی دیدم اما صورت زنانی را که روبه رویش نشسته و به او خیره شده بودند می دیدم. در نگاه های شماتت بارشان، نارضایتی موج می زد، به خصوص یکیشان با نفرت به زن بی حجاب چشم دوخته بود و نگاه خیره او کم کم داشت روی اعصاب من هم قدم می زد، چه برسد به خود سوژه که انگار چندان اهمیتی نمی داد.

لحظاتی بعد، صندلی کنار زن جوان خالی شد و من آنجا نشستم. داشت از فروشنده ای پاستیل می خرید. بسته را که باز کرد به من هم تعارف کرد. به نظرم رسید حالش خوب نیست. دیدم که پاستیل را به دهان نگذاشته و فقط آن را بین انگشتانش فشار می دهد. زن های روبه رویی هنوز خیره نگاهش می کردند، بی آن که متوجه نگاه پرسشگر من باشند که یعنی « نگاه دارد؟»

متوجه شدم زن جوان خوب نفس نمی کشد. کمی می لرزید اما سعی می کرد خودش را کنترل کند. واکنش دیگران هنوز سکوت بود و نگاه. دیگر نتوانستم ساکت بمانم. دستم را روی شانه اش گذاشتم:« مشکلی دارید؟»
به سختی جواب داد:« نفسم گرفته.»
- « به خاطر شلوغی قطار است؟»
شمرده و دقیق پاسخ داد:« من ام اس دارم اما مدتی است آمپولم را نزده ام. این شروع حمله است.»
-« هیچ دارویی هم همراهتان نیست؟»
-« نه، نیاوردم. حماقت کردم. فکر کردم معجزه می شود.»
- « کاری از دست من برنمی آید؟»
- « نه، متشکرم. فقط باید زودتر بروم خانه.»

روسری اش را به سختی مرتب کرد و بعد از باز شدن در بیرون رفت.
زن ها هنوز نگاهش می کردند، یکی با لبخندی رضایتمند( لابد به خاطر آن که عقایدش آن طوری که خیال می کرد، به خطر نیفتاده بود!)  و دیگری با ترحم. این مدل نگاهشان هم روی اعصابم بود.

***
پست قبلی و بعضی واکنش ها در میان نظرات، فکرم را چند روز مشغول کرده بود. ماجرای امروز، از نگاه من، پاسخ روشنی برای سوالات ذهنم بود، برای کسانی که آن قدر درگیر اثبات عقایدشان می شوند که انسانیت را فراموش می کنند.


پی نوشت: یادم رفت بگویم، موقع بالا آمدن از پله برقی هم، پیرمردی که درست پشت سر من بود، هرکدام از پاهایش را روی یکی از پله ها گذاشت و تعادلش را از دست داد و به عقب پرتاب شد، اما زنی که پشت سرش بود نگهش داشت تا نیفتد. فکرش را بکنید آن زن می خواست فکر کند پیرمرد، نامحرم است و خودش را کنار می کشید!
آه خدااااای من! ای فلورانس اسکاول شین! آیا این همه نشانه در جواب یک سوال در یک ربع ساعت، اتفاقی است؟!

لینک نسبتا مرتبط: اگر انسانید، بفرمایید تو!


  
  


«آموزش همسرداری» جایگزین درس تنظیم خانواده شد

یکی بود یکی نبود. سرزمینی بود که قرار شد در دانشگاه هایش درسی به اسم « تنظیم خانواده» به دانشجوها یاد بدهند. دانشجوها با علاقه در این کلاس شرکت کردند تا بفهمند در خانواده چه چیزی را چگونه باید تنظیم کنند تا به نتیجه برسند اما متوجه شدند این درس، یک واحد عملی نیست و همه چیز در حد حرف باقی می ماند. آنها متعجب شدند و پرسیدند پس این درس به چه دردی می خورد؟ جواب شنیدند که در زندگی شخصی خودتان باید از این آموزش ها استفاده کنید، نه اینجا.

دانشجوها که اغلب بیست ساله بودند و هنوز شرایط ازدواج را نداشتند با تعجب گفتند:« حالا ما خانواده مان کجا بود که تنظیمش کنیم؟» استاد جواب داد خوب خانواده تان را تشکیل بدهید! دانشجوها گفتند:« مرسی، ولی مشکل اینجاست که ما شرایطش را نداریم. اصلا این که نشد، خودمان تشکیلش بدهیم بعد هم خودمان تنظیمش کنیم. پس شما اینجا چه کاره اید؟!»

دیدند حق با دانشجوهاست، آنها اول باید خانواده تشکیل می دادند. بنابراین تصمیم براین شد که به جای درس« تنظیم خانواده» درس «تشکیل خانواده» بدهند.
یک نفر گفت:« این دانشجوها سر کلاس، تنظیم خانواده را با تنظیم چیزهای دیگر اشتباه می گرفتند. حالا اگر تشکیل خانواده را یادشان بدهیم می خواهند درجا در همان کلاس آن را تشکیل بدهند. اسم درس را عوض کنید تا باعث ایجاد سوء تفاهم نشود.» نشستند فکر کردند و به این نتیجه رسیدند که حتما از کلمه « آموزش» استفاده کنند تا از همان اول رفع شبهه شود که این یک واحد آموزشی است، نه عملی. سپس، از آنجا که قرار بود دانشجوها را به همسر داشتن تشویق کنند، عبارت «همسرداری» راهم به آن افزودند.

بعد یک نفر پیدا شد و گفت:« مهمترین دلیل تغییر این درس، نگرانی ما درباره آشنایی جوان ها با روش های پیشگیری از بارداری و در نتیجه کاهش جمعیت بوده. این همه قر و اطوار و رایزنی لازم ندارد. شما درسی را که ما می گوییم بدهید و به بقیه اش کاری نداشته باشید. اصلا بگذارید دانشجوها در همان کلاس عملی اش کنند. اگر به افزایش ازدواج های ناموفق و بچه های طلاق انجامید، به ما مربوط نمی شود. اینها باید نگرانی های دولت بعدی باشد. ما در حال حاضر فقط  نگران کاهش جمعیت گرسنگان و بیکاران و ترشیدگان کشورمان هستیم. تازه، از معجزات دیگرمان این است که در آن واحد هم نگران کاهش جمعیت ترشیدگان کشور هستیم و هم نگران افزایش جمعیت ترشیدگان کشور. حالا وسط این همه نگرانی، اسم درس که چندان مهم نیست. آن را بگذارید رایحه خوش ازدواج.... نه، این تکراری است... بگذارید ازدواج خدمتگزار... یا ازدواج مهرورز... یا روان شناسی ازدواج و شکوه همسرداری ... همین خوب است، خیرش را ببینید. بروید ببینیم چه کار می کنید.»

با تشکر از «محسن»

لینک نامربوط: جایی برای انجام کارهای خیر را فراموش نکنید!
لینک حرف دل: دیوار

با عرض معذرت از کسی که با جستجوی شیرین ترین خاطرات زن وشوهری به وبلاگ من رسیده!


  
  


دوست متاهلی این sms را برایم فرستاد:

« چو هرگز نیابی نشانی ز شوی
ز گهواره تا گور دانش بجوی! »

این هم جواب آنی دالتون:

از این رو که وقتی تو شوهر کنی
دگر هیچ نتوان کنی جست و جوی
بخر، زایمان کن، بروب و بپز
بدوز و اتو کن، بساب و بشوی
بیا و برو، میهمانی بده
شود استراحت، تو را آرزوی!
نداری اگر خانه، سالی دو بار
تو با شوهرت می روی کو به کوی
مبادا که چیزی بخواهی از او
تو باید شوی همسری صرفه جوی
وگر همسرت مایه دار است هم
مبادا دوتا باشه تنبانِ اوی!
بخواهی اگر شوهری سر به راه
برس دائما هی به روی و به موی
اپیلاسیون، رنگ، مش، های لایت
که با دیدن تو بگویند:« ووووی!»
شب امتحان بی شب امتحان
والا برد شو ز تو آبروی!
نباید بگیری تو هیچ استرس
شب امتحان هی شوی ترشروی
بگوید که برگرد پیش بابات!
برایش اگر آوری نیمروی!
 یکی او یکی بچه ها مانعند
که حفظت شود جزوه ها مو به موی
رسد مادر ِ شوهرت هم ز راه
برای کمی غرغر و گفت و گوی!
قدم رو رود روی اعصاب تو
به کلی بریزد به هم خلق و خوی!
به دنبال او هی ز در می رسند
یکایک عموزاده ها و عموی!...

از این رو مجرد اگر مانده ای
به اعصابی آرام دانش بجوی!


با احترام به کسی که با جستجوی عبارت متن برای دعوت روضه به وبلاگ من رسیده!


شعر ،
  
  

دانش های ضروری هر مهندس:

این وبلاگ به تازگی راه اندازی و به زودی تبدیل به سایت خواهدشد. از هم اکنون از دانشجویان رشته های مهندسی - فارق التحصیلان این رشته ها ورشته های دیگر نظیر: حسابداری. ریاضی. شیمی و... ورشته های تخصصی علوم تجربی می توانند با همکاری با ما نویسنده این وبلاگ و مطالب ارزنده خود را در اختیار عموم قرار دهند.

برای اعلام آمادگی به وبلاگ زیر رفته ودر قسمت نظرات رشته  ودر صورت تمایل ایمیل خود را برای ما ارسال تا نام کاربری و رمز خود را دریافت کنید.

 

esec.mihanblog.com


  
  

بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند . برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


  
  

فارس نژاد پرست نیست (مگه کوروش نژاد پرست بود؟) رشتی بی غیرت نیست (مگر میرزا کوچک خوان بی غیرت بود؟) مازندرانی کله ماهی خور نیست (مگر نیما کله ماهی خور بود؟) لر هالو نیست (مگه لطف علی خان هالو بود؟) ترک زبان عر عر نمی کنه (مگه شهریار عر عر می کرد؟) قزوینی همجنس باز نیست (مگر علامه دهخدا همجنس باز بود؟) خراسانی بادیه نشین و بدوی نیست (مگر دکترشریعتی بادیه نشین بود؟) بلکه اینان ستونهای ایرانند..

درتصویر حکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچ کس عصبانی نیست هیچ کس سوار بر اسب نیست هیچ کس را در حال تعظیم نمیبینی هیچوقت برده داری در ایران مرسوم نبود. در بین صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد این آداب اصیلمان است. نجابت / قدرت / احترام / مهربانی / خوشروئی / بفرست برای همه ایرانیان تا یادمان بماند چه بودیم و چه شدیم


  
  

زندگی نامه داستایوسکی


فئودور داستایوسکی در سال 1821 در مسکو به دنیا آمد. با وجود اینکه در دوران کودکی همواره دست به گریبان بیماری بود اما از همان آغاز زندگی ، همواره از او کار می کشیدند ؛ درحالیکه برادرش « میخائیل » قوی تر و سالمتر از او بود. با وجود رنجوری اش او را به خدمت سربازی بردند و برادرش از خدمت معاف شد! در 20 سالگی استوار ارتش شد و خود را آماده کرد تا در سال 1843 به مقام افسری برسد. مواجبش 3000 روبل بود و با اینکه پس از مرگ پدر ، وارث مال و منال او شد اما چون مخارج برادر کوچکش به عهده ی او بود و خود نیز زندگی بی بند و باری داشت ، پیوسته بر قرضش افزوده میشد. مشکل پول در هر صفحه از نامه هایش مطرح میشود و تا پایان زندگیش همیشه بزرگترین عامل است ؛ فقط در سالهای پایانی زندگی از تنگدستی رهایی یافت.
داستایوسکی ابتدا یک زندگی بی بند و بار داشت: به تئاترها و کنسرت ها و بالت ها می رفت. بی قید و لاابالی بود. اتفاق می افتاد که یک آپارتمان را اجاره میکرد فقط برای اینکه از دک و پوز موجر خوشش آمده بود. نوکرش پولهای او را میدزدید و میگذاشت تا بدزدد و از این کار ، لذت می برد!
بالاخره ارتش را ترک گفت و در سال 1844 در پترزبورگ ساکن شد. در این هنگام داستایوسکی یک شاهی پول نداشت اما قرض میکرد و نان و شیر میخورد. روزی 1000 روبل از مسکو برایش رسید ؛ مقداری از بدهی هایش را پرداخت ، سپس همان شب بقیه ی پول را در قمار باخت و فردای آن روز ناچار گردید که 10 روبل از دوستش قرض بگیرد.
در سال 1846 رمان « بیچارگان » را نوشت. این کتاب ، موفقیتی جالب و ناگهانی به دست آورد. در سال 1849 او را با یک دسته آدمهای انقلابی ــ آنارشیست ــ دستگیر کردند. دشوار است بگوییم در این هنگام داستایوسکی چه عقاید و تمایلات سیاسی و اجتماعی داشته است! او را محاکمه کردند و او به مرگ ، محکوم شد! اما در آخرین لحظه ی اجرای حکم ، مجازاتش را تخفیف دادند و به سیبریه تبعید شد. 10 سال در آنجا بسر برد: 4 سال در زندان و 6 سال در قشون سیبریه خدمت کرد.
داستایوسکی پیش از تبعید به سیبری به بیماری صرع مبتلا بود و در سیبری بر شدت بیماری او افزوده شد! بیشتر قهرمانان کتابهای داستایوسکی ، مصروع اند.

داستایوسکی در نوامبر 1855 به پترزبورگ بازگشت. در « سمی پالاتینسک » ازدواج کرد. زنش ، بیوه ی یک جانی بود که یک پسر بزرگ داشت و داستایوسکی او را به فرزندی پذیرفت و در تربیتش کوشید.
در سال 1861 کتاب « آزردگان » را انتشار داد. در سال 1861-1862 کتاب « خاطرات خانه ی مردگان » را منتشر کرد. « جنایت و مکافات » که از شاهکارهای اوست در سال 1866 چاپ شد. از دیگر کتابهای او میتوان: « برادران کارامازوف » ، « تسخیرشدگان » ، « ابله » ، « قمارباز » و « یادداشتهای زیرزمینی » را نام برد. داستایوسکی چند بار ازدواج کرد. عاقبت در روز 28 ژانویه ی 1881 زندگی را بدرود گفت.

  

ندا ناطق (نفر اول رشته ریاضی): استانفورد، آمریکا

اشکان برنا (نفر دوم رشته ریاضی): برکلی کالیفرنیا، آمریکا

احسان شفیعی پور‌فرد (نفر سوم رشته ریاضی): ایلینویز، آمریکا

محمد فلاحی سیچانی (نفر اول رشته تجربی): میشیگان، آمریکا

محمد امین خلیفه سلطانی (نفر دوم رشته تجربی): اطلاعات خاصی پیدا نکردم

پیمان حبیب اللهی (نفر سوم رشته تجربی): هاروارد، آمریکا

محمدرضا جلایی‌پور (نفر اول رشته انسانی): زندان اوین، تهران


  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >