کونگ فو چیست؟
کونگ فو فقط درگیری بین انسان نیست . کونگ فو راهی برای تخلیه انرژی وقدرت است.قدرتی که هر در وجود هرانسان قرار دارد وبعضی ها می توانند از ان استفاده کنندوخیلی ها نمی توانند.می توان گفت کونگ فو به به انرژی نهفته در هر انسان ارزش وهدف میدهد.
این هم تکنیکهایی اصلاح شده در فدراسیون کونگ فو توا تکنیک های اناتوا و اتادو و سوتو تکنیک های بالاتر را هم به زودی قرار خواهم داد
دانلود مصاحبه استاد میرزایی در دو قسمت
این هم 2کلیپ از بروسلی حتما ببینید
هنر رزمی کونگ فو یک نوع مهارت خاص می باشد یعنی به جای انکه فقط یک تمرین بدنی باشد بیشتر یک نوع هنر محسوب می شود کونگ فو هنر ماهرانه منطبق ساختن ذهن با فنونی است که میبایست بر روی انها کار کند. کونگ فو چیزی نیست که بتوان انرا مثل سایر علوم تنها از طریق تحقیق و یا اموزش فرا گرفت اصول کونگ فوباید مثل یک گل در ذهنی که فارغ از امیال و خواهش های نفسانی است به طور طبیعی رشد کنند
عکس هایی از استاد میرزایی
پیکار ما فقط برای دفاع از انسانیت است .
کونگ فو توآ یک هنر رزمی ایرانیست که در خارج از ایران با مُعرفانِ خوب و بَدَش به پِرشین کونگ فو، یعنی کونگ فوی پارس،
شناخته شده. وجه َتمایز این هنر از هنرهای رزمی دیگر، حرکات پُرتوانِ جسمانی، همراه با شُک های تکنیکی و رانشِ بازدَم است که چون اُجاقی وجود را شعله ور میکند و پس از فرو کش یا پایان تمرین،
احساسی خوب و پاک به آدم میدهد که آدم از تلاشِ خود، خوشنود میشود
یک همراه واقعی در کونگ فو توا برای رسیدن به بهترین حالت فیزیکی وروحی در کونگ فوتوا تلاش بسیار میکند
کونگ فو کاری می تواند به بهترین حالت فیزیکی برسد که هیچگاه از تمرینهای کونگ فو
دست نکشد.یک کونگفو کار باید از تمام وجود خود استفاده بهینه کند
مثلا یک کونگ فو کار در استفاده از ضربات پا باید همچون ضربات دست به سرعت ومهارت وکنترل بالایی برسد
و این کار در کونگ فو جز با تمرین همراه با پشت کار بدست نمی اید
کونگ فو کار واقعی نباید تسلیم بدیه روزگار و دنبال امیال دنیو ی باشد یک کونگ فو کار همراه باساختن
جسم به دنبال ساختن روح خود ودنبال معنویاتی که اورا به سمت خدای بزرگ میبرد باشد تا خداوند بزرگ هم او را در این راه
یاری کند کونگ فو علاوه بر یک ورزش یک یک مقوله علمی بسیار کهن است که که من وتو ی کونگ فو کار هم میتوانیم به ادامه این مقوله بپردازیم
وشاید چیزهای زیادی از این ورزش در اینده کشف شود
تنها چیزی که برای یک کونگ فو کا ر باید مهم باشد این هست که او باید خودش باشد
وانسان با اعتماد به نفس می تواند پیشروی کند
از گذشته تا به حال کونگ فو کارانی بسیار توانسته اند هنر کونگ فو وتوانایی های خود را به نمایش بگذارند
واین کار را با تلاش و پشت کار انجام داده اند یک کونگ فو کار واقعی هم باید
از زندگی انها سر مشق بگیرد ولی راه خود بودن را ادامه دهد و از تجربیات دیگران به این راه بی افزاید
موفقیت در مبارزه
شاید خیلی از کونگ فو کارانی باشند که می خواهند یک شبه بهترین مبارز بشوند
که این ممکن نیست مبارزه در کونگ فو خود دنیایی پر از رمز و راز میباشد . مبارزه در کونگ فو به حالتی است که
کمک گرفتن از دیگران و خواندن کتاب های مختلف و دیدن مبارزه دیگران می تواند یک سوم به کونگ فو کار کمک کند وادامه رو باید به وسیله تجربه ای که در میدان مبارزه بدست می اورد کامل کند هم در پیروزی وهم در شکست تجربه های بسیاری برای کونگ فو کار باقی می ماند اما در شکست
این نکته رو هیچ وقت فراموش نکن
شکست نشانه پیروزی است
کونگ فو بیامورزیم
کونگ فو یک هنر است و کونگ فو کار یک هنر مند زیرا یک کونگ فو کار میداند که چطور در بد ترین شرایط با اموخته خود در مقابل مشکل ایستادگی کند و می تواند در بدترین حالت فیزیکی با کمترین میزان انرژی ولطافت خاصی به هدف خود برسد شاید کونگ فو در نظر بعضی ها یک ورزش سخت و هیشه در حالت زد و خورد و بی احساسی باشه اما همان انسانها اگر در خطری قرار داشته باشند و نتوانند از خود محافظت کنند شاید نظرشان تغییر کند نظر یکی از استادان بزرگ چین در مورد تمرینات سخت هم در کونگ فو شنیدنی است زیرا او تمرین سخت وفشار زیاد به جسم کونگ فو کار را باعث نرمی و لطافت روح کونگ فو کار میداند به همین علت کونگ فو کاران بعد از تمرین احساس سبکی وخوبی به انها دست میدهد.
تعادل در همه چیز
کونگ فو از ابعاد بسیاری تشکیل شده است مانند(مبارزه. تکنیک . ذن. بدست اوردن انعطاف پذیری بدن .بن کن .تمرکز.کار کردن با سلاح سرد. دفاع انفرادی وغیره
کونگ فو کارانی هستند که فقط بر بعد مبارزه تاکید کرده و دیگر چیزها را فراموش کرده اند واین درست نیست زیرا معنی کلمه کونگ فو (مرد دانا)البته(توآ)به
معنی طریقت دانایی میباشد پس یک کونگ فو کار باید دانایی وتوانایی را داشته باشد تاکونگ فو کار معرفی گردد
اگر انسان بتواند در تمامی این موارد به نقطه عالی برسد یک کونگ فو کار موفق می باشد هیشه سعی کنید در همه چیز تعادل داشته باشید و بر روی چیزی زیاده روی نکنید وبر همه چیز به یک اندازه تاکیید کرده و به مرور زمان همه انها را گسترش دهید
تا به فقطه عالی برسید
بسم الله الرحمن الرحیم
مصلحت خدا
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
نصیحت جوان
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
پیر گفت: ای جوان!! قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!
نماز بخوان!!! قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!
از تجربه دیگران استفاده کن!! قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!
روزی بهلول در قبرستان کنار قبری نشسته بود.
شخصی از او پرسید: اینجا چه میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمیکنند و از این و آن نیز غیبت و بدگوئی نمی کنند...
گویند: پس از مرگ بوذرجمهر دیدند. نُه جمله بر کمربندش نوشته است:
1- اگر خدا کفیـل روزی است? غصـــه برای چه؟
2- اگر رزق تقسیـم شده? حرص برای چه؟
3- اگر دنیا فریبنده است? اعتماد به آن چرا؟
4- اگر بهشت حق است? کار نیک نکردن برای چه؟
5- اگر قبر حق است? ساختمان محکم برای چه؟
6- اگر جهنــم حق است? این همه بدی برای چه؟
7- اگر حساب حق است? جمع مال چرا؟
8- اگر قیامتی هست? بیتابی نکردن چرا؟
9- اگر شیطان دشمن انسان است? پیروی از او چرا؟
درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت. خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد. شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری. یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.
درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد. در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند. وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان می گذشت. سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر
پیرمرد ادای کودکان را در می آورد.
گاهی هم با همسن سالان خود در آسایشگاه سالمندان به بی کسی خود می گریست.
به بازی بی انتهای زندگی رنگ فراموشی می زد.
خود را برای مرگ انگار آماده می کرد.
صبحانه اش راکه روی میز گذاشته بودند، دست نخورده برگرداند.
راستی برای ورزش صبحگاهی هم نیامده بود...
بسم الله الرحمن الرحیم
سه پند لقمان به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست
بسم الله الرحمن الرحیم
حکایت بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا با من حرف بزن
مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .
و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :
« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»
اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....
بسم الله الرحمن الرحیم
قصه آفریدن آدم (ع)
چون خدای عز و جل خواست که آدم را بیافریند جبرئیل را فرستاد و گفت که :... برو بدین جهان،آنجا که امروز مکه است و از آنجا چهل گز گل از زمین بردار..... جبرئیل بیامد و آنجا که امروز کعبه است پر فرو برد به زمین و خواست که گل بردار و زمین با جبرئیل به سخن آمد گفت: یا جبرئیل ، همی چه کنی؟...
گفت: همی گل بر می دارم از روی تو، تا خدای عز و جل خلقی بیافریند و این جهان بدو سپارد.... زمین جرئیل را سوگند داد و گفت .. برای خدای که تو را فرستاد که تو از من گل برنداری که خدای عز و جل از آن خلقتی آفریند که او بر پشت من گناه کند و خون نا حق ریزد، همچنان که آن اجنه در روی زمین کردند تا خدای تعالی ایشان را از پشت زمین براند جبرئیل از بهر آن سوگند بازگشت و گفت: یا رب تو خود بهتر دانی که من از بهر چه بازگشتم.
پس خدای عز و جل میکائیل را بفرستاد و گفت برو و چهل گر گل از روی زمین بردار.. میکائیل بیامد و زمین همچنان سوگند بروی نهاد و او نیز بازگشت. پس خدای عز و جل عزرائیل را بفرستاد و زمین همچنان سوگند بر وی نهاد که جبرئیل و میکائیل را نهاده بود .
عزرائیل گفت: فرمانه خدای را به سوگند تو بندهم خدای تعالی مرا چنین فرمود و من فرمان خدای برم نه فرمان تو...... و آنجا که مکه است پر فرو برد و چهل گز گل از جمله روی زمین برداشت ، از همه لونی، سخت و سست و نرم و ریگ و کویر و نرم و درشت و سیاه و سفید و از همه لونی، و حق جل و علا آدم را از آن گل بیافرید به قدرت خویش ئ همچنان که بیافرید صورتی بود افتاد. از مشرق تا مغرب و اندر آن جان نبود، گل خشک بود خشک شده و بدان جا افتاده و بدان وقت این جهان همه ابلیس داشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
نیکی ها به ما باز می گردند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
بسم الله الرحمن الرحیم
بهترین ها
پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز. پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش. سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن. روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش. ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور. تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر. محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش. سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش. سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش. شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو. لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن. حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر. ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن. سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده. اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن. بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش. دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن. زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش. زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش. ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟ موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو. آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس. عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن. دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود. سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد. مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش. تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن. کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر. صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش. بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر. ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است. تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست. رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان. تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده. محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است. .... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.
بسم الله الرحمن الرحیم
راز خوشبختی
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست و ارادهی خداوند است.