آنکه جامه دانش بپوشد، عیبش از مردم نهان ماند [امام علی علیه السلام]

بسم الله الرحمن الرحیم

نصیحت جوان

روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
پیر گفت: ای جوان!! قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!
نماز بخوان!!! قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!
از تجربه دیگران استفاده کن!! قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!

 


 

روزی بهلول در قبرستان کنار قبری نشسته بود.
شخصی از او پرسید: اینجا چه میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمیکنند و از این و آن نیز غیبت و بدگوئی نمی کنند...

 


 

گویند: پس از مرگ بوذرجمهر دیدند. نُه جمله بر کمربندش نوشته ‌است:
1- اگر خدا کفیـل روزی است? غصـــه برای چه؟
2- اگر رزق تقسیـم شده? حرص برای چه؟
3- اگر دنیا فریبنده است? اعتماد به آن چرا؟
4- اگر بهشت حق است? کار نیک نکردن برای چه؟
5- اگر قبر حق است? ساختمان محکم برای چه؟
6- اگر جهنــم حق است? این همه بدی برای چه؟
7- اگر حساب حق است? جمع مال چرا؟
8- اگر قیامتی هست? بیتابی نکردن چرا؟
9- اگر شیطان دشمن انسان است? پیروی از او چرا؟

 


 

درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت. خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد. شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری. یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.
درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد. در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند. وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان می گذشت. سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
 ترک جان و ترک مال و ترک سر                  هست دراین راه اول ای پسر

 


 

پیرمرد ادای کودکان را در می آورد.
گاهی هم با همسن سالان خود در آسایشگاه سالمندان به بی کسی خود می گریست.
به بازی بی انتهای زندگی رنگ فراموشی می زد.
خود را برای مرگ انگار آماده می کرد.
صبحانه اش راکه روی میز گذاشته بودند، دست نخورده برگرداند.
راستی برای ورزش صبحگاهی هم نیامده بود...